آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

بچه های باهوش

دیگه اونقدرا بزرگ شدی که بتونیم رو در رو و بزرگونه حرفامونو باهم بزنیم.تجربه نشونم داده هر زمان کاری رو که اشتباستو واست خطرناکه انجام می دی و کاملا واست توضیحش می دم اونم از جنس واقعیتش راحتتر قبول می کنی. با وجود سن خیلی کمت اما عینهو آدم بزرگا رفتار می کنی. دیشب آخر شب یه ماشین پرسرو صدای کنترلیتو آوردی و می خواستی باهم بازی کنیم. یکی دوبار گفتم ببین عزیزم الان نی نی های همسایه خوابن اگه بیدار شن جیغ می کشن مامانشون ناراحت میشه. باباییم خستهست باید بخوابه. شما یه چند لحظه ای بهم نیگا کردی بعد تکرار کردی. اگه ماشینمو روشن کنم. بابا ناراحت میشه. صدا میشه نینی بیدار میشه. شاخ درآوردم. بعد در کمال آرامش ماشینو بردی گذاشتی دوباره رو...
31 فروردين 1391

دوستت دارم یه عالمه

بلاخره تموم شد. واقعا راست می گن اگه چیزی رو با تمام وجود بخوای تموم دنیا دست به کار میشن واسه رسیدنش به تو. حالا همه چی بسته به انرژی و موج مثبتیه که تو به دنیا مخابره می کنی. عجب دنیای عجیبی داریم. تا دیروز اصلا چیزی به اسم موج مثبت و چشمکای مریی خدا وجود نداشت. با وجود دونستن این همه زندگی  وزنده بودن کاینات آدم انرژی می گیره واسه ادامه ماموریت و زندگی توی این دنیا. راستش پسرم قصدم از همه این حرفا این بود که بلاخره تونستم شمارو از این مرحله سخت زندگی که واسم یه کابوس شده بود بگذرونم. آره پسرم دیگه مردی شده واسه خودش. تموم بهونه گیری های شبونه و روزانه واسه یه لحظه شیر خوردنت تمام شدن. حالا پسرکم شبا اونقدر خسته میشه که ...
27 فروردين 1391

حرفهای مامان و پسر

باوجود حسنای خیلی زیاد ازشیر گرفتن شما از جمله: اشتها به غذا خواب آروم و راحت شبونه تا صبح واز همه مهمتر از اینکه دایم صبح تاشب وقت وبی وقت مجبورم میکردی توی ماشین توی راه خونه این وخونه اون و ......... کلا همه جا و همه جوره درحال سرویس دهی شیری به شما باشم. راحت شدم یه ایراد کوچولو کارمون پیدا کرده و  اونم حذف ساعت خواب نیمروزی و اعصابخوردی خودته . با وجود اینکه صبح که بیدار میشی صبحانتو می دم.می برمت پایین توی پارکینگ دوچرخه بازی کردن و بدو بدو کردن و خسته شدن , نمی دونم این چه انرژیه ماشالاه از شما که خواب نداری. خودمن که پا به پات می دوم راستش آخر شب کم میارم. گیج میشم , نمی دونم چرا خودتو مجبور کردی زودتر از ساعت ...
21 فروردين 1391

یه اتفاق خوب عیدانه

این اولین پست توی سال جدیده. نوشتن رو با یه اتفاق خوب شروع می کنم. از روزای اول سال جدید تصمیم گرفتم حالا که ١٣ روز بابایی با ما توی خونست پروژه از شیر گرفتن شما رو دویاره شروع کنم. و اینبار تا حدودی موفق شدم. خیلی سخت و یکمیم اعصاب خورد کن بود. فکر نکنم کسی مثل شما وابسته شیر مامان توی طول تاریخ باشه نمی دونی هفته اول چقدر روان سه تایی مون بهم ریخت. یه جیغایی شبا وقت خواب میکشیدی که چند مرتبه خواستم از خیرش بگذرم. اما بابایی نذاشت .آخه شنیدم اگه یه بار شیر بدی و دوباره قطع کنی و شیر ندی دیگه امکان نداره بتونی نینی رو ازشیر بگیری. واسه همین یا همت بابایی صبر کردیم و اونم صبر جمیل وجزیل و........ صبحا با بابایی بعد صبحانه میرف...
16 فروردين 1391
1